بحر طویل نوعی شعر یا نثر موزون در ادبیات فارسی است. قالب بحر طویل بیشتر برای بیان سخنان طنز یا هزل کاربرد دارد. اما برخی شعرهای جدی تر مانند مرثیهها و مُناظرهها نیز با قالب بحرطویل نوشته شده اند
بحر طویل قالبی شعری است که در آن برخلاف سایر قالبهای شعر سنتی فارسی، مصراعهای مساوی و بیت وجود ندارد. در عوض، بحر طویل از یک یا چند قسمت با نام بند تشکیل میشود.
سرودن بحر طویل از دوره صفویه به بعد مرسوم شده است
نمونه ای از این دست:
باغبانی که به تدبیرعمل، بین همه اهل محل،بود مثل،رفت به بوستان خودو واردآن باغ شدودید که یک سیدو یک صوفی یک عامی از آن باغ بسی میوه فرو چیده و گرمند به خوردن .شد از این مفت خوری سخت غضبناک وبسی چابک و چالاک کمر بست کز آن باغ دفاعی بکند،جنگ ونزاعی بکند.لیک در اندیشه فرو رفت به خود گفت
باقی در ادامه ی طلب.............
باغبانی که به تدبیرعمل، بین همه اهل محل،بود مثل،رفت به بوستان خودو واردآن باغ شدودید که یک سیدو یک صوفی یک عامی از آن باغ بسی میوه فرو چیده و گرمند به خوردن .شد از این مفت خوری سخت غضبناک وبسی چابک و چالاک کمر بست کز آن باغ دفاعی بکند،جنگ ونزاعی بکند.لیک در اندیشه فرو رفت به خود گفت:بخواهم من اگر یک نفری باسه نفر جنگ کنم،هیچ توانایی این کار ندارم،چه کنم؟ عاقبت الامر به یادش روش "تفرقه انداز وحکومت بکن "افتاد ودلش گشت بسی شاد کزین راه تواند به مجازات رساند سه نفر مفت خور و مفت برو دفع کند دردسرورفع کندرنج وضرر را.
رفت اول به برعامی وگفت:این دو نفر گر ازاین باغ دوتا میوه بچینند،بزگندوسترگند،یکی سید ولاست،یکی صوفی داناست.غرض هردو شریفندو متین،هردوعزیزند وامین،اهل دل واهل یقین،هردو چنانند وچنین،لیک آخر به چه حق داخل این باغ شدی؟سید وصوفی چوشنیدندازاو این سخنان،هردوهواداری ازاو کرده وگفتند:صحیح است ودرست است. سه تایی بدویدندوبه عامی بپریدند وبه ضرب لگد وسیلی واردنگ از او پوست بکندند واز آن باغ برونش بفکندند .چو او رفت برون صاحب باغ آمد ورو کرد بدان صوفی وباخشم و غضب گفت که:ای صوفی نا صاف،که دور است سرشت ز انصاف وقرین است به اجحاف،رفیق تو که یک سید ذوالقدر وجلیل است،از این باغ اگر میوه خورد در عوض خمس خورد،حق خود اوست،تودیگر به چه حق دست زدی میوه باغ من محنت زده خون به جگر را؟
سید این حرف چو بشنید بخندید بتوپید بدان صوفی گفتا که صحیح است درست است خود این حرف حسابی است.پس از گفتن این حرف فتادند دو تایی به سر صوفی بد بخت و زدندش کتکی سخت و فکندندش از آن باغ برون.صوفی افسرده وپژمرده،کتک خورده برون رفت و فقط سید بیچاره بجا ماند،که آمد به برش صاحب آن باغ بگفتا که کنون نوبت تنبیه تو گشته است.تو ای مرد حسابی،به چه جرات قدم اندر توی این باغ نهادی؟مگراین باغ ازآن پدرت بود؟تو آخر به چه حق می خوری از میوه ی باغی که بود حاصل خون جگر من؟تو که باید به همه درس درستی امانت بدهی،خود ز برای چه نهی در ره اجحاف ستم پای؟پس از این سخنان،جست بچسبید گریبانش و او را هم از آن باغ برون کرد.غرض،عاقبت الامر،بدین دوز و کلک،یک نفری راند زباغ آن سه نفر را
ابولقاسم حالت